جدول جو
جدول جو

معنی سبک گام - جستجوی لغت در جدول جو

سبک گام
سبک پا، تندرو، تیزرو
تصویری از سبک گام
تصویر سبک گام
فرهنگ فارسی عمید
سبک گام
(سَ بُ)
تیزرو و مسافر سریعالسّیر. (ناظم الاطباء) : روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی. (سندبادنامه ص 56)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبک سار
تصویر سبک سار
بی خرد، برای مثال دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبک سار (سعدی - ۱۲۹)، خودرای، فرومایه، خوار، بی وقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک رای
تصویر سبک رای
احمق، کودن، کم خرد، ابله، گول، تپنکوز، بدخرد، چل، غمر، کم عقل، خل، شیشه گردن، ریش کاو، خرطبع، دنگل، کهسله، دنگ، نابخرد، کانا، کاغه، بی عقل، تاریک مغز، کردنگ، لاده، غتفره، خام ریش، انوک، دبنگ، فغاک، گردنگل برای مثال برگردد بخت از آن سبک رای / کافزون ز گلیم خود کشد پای (نظامی۳ - ۳۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک پا
تصویر سبک پا
تندرو، چابک، چالاک، آنچه در جایی آرام نمی گیرد، گریزپا، سبک گام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک یاب
تصویر سبک یاب
کسی که مطلبی را زود دریابد، تیزفهم، تیزهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک بار
تصویر سبک بار
مقابل گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک بال
تصویر سبک بال
پرندۀ تیز پر، پرندۀ کوچک، سبک پر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بُ)
تیزروی. تندروی. سریعالسیری
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ / دِ)
زودفهم. تیزفهم. سریعالانتقال:
کم آسا و دمساز و هنجارجوی
سبک یاب و آسان رو و تیزپوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ فَ)
تیزخاطر. فهم: احوذّی، مرد سبک فهم و تیزخاطر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
کم عقل. بی خرد. احمق. نادان:
برگردد بخت از آن سبک رای
کافزون ز گلیم خود کشد پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دی دَ / دِ)
پیک و قاصد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
زودگذر. فانی:
در خانه مرده دل چرا بستی
کو خاک گران و تو سبک جانی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
فارغ بال. (برهان) (آنندراج). آسوده. راحت:
شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.
فردوسی.
آنچه دفع طبیعت بود از آن هیچ مضرتی پدید نیاید نه در تن و نه در قوتها بلکه تن آسوده وسبکبار شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سبکبار زادم گران چون شوم
چنان کآمدم به که بیرون شوم.
نظامی.
جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا
عفی اللّه آنکه سبکبار و بیگناه تر است.
سعدی.
مرد درویش که بار ستم فاقه کشد
بدر مرگ همانا که سبکبار آید.
سعدی (گلستان).
، مقابل گران بار:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.
حافظ.
، مجازاً، بمعنی مجرد و فارغ از علایق دنیوی:
در شاهراه جاه بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری.
حافظ.
از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش
کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است.
حافظ.
، نادان، در مقابل دانا:
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
سعدی (گلستان).
، سبک وزن. (ناظم الاطباء). مقابل سنگین وزن: خود (غازی) باستاد تا جملۀ غلامان برنشستند و استران سبکبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232)، آماده جهت رفتن و برخاستن. (ناظم الاطباء)، کسی را گویند که پیوسته شادی کند و خوشحال و صاحب انتعاش باشد. (برهان)، آزاد از شغل و کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبک بار
تصویر سبک بار
آسوده، راحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک رای
تصویر سبک رای
کم عقل، بی خرد، نادان، احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک کار
تصویر سبک کار
چست چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک کار
تصویر سبک کار
چالاک
فرهنگ فارسی معین
جلد، تندرو، تیزپا، سبک پو، گریزپا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سر در گم
فرهنگ گویش مازندرانی
چابک، فرز، خوش یمن
فرهنگ گویش مازندرانی
آب سبک و گوارا
فرهنگ گویش مازندرانی